مشغول ورق زدن کتاب هاش بود ...از روی میز حافظش رو برداشت مثل همیشه شروع کرد به خوندن یکی از غزلیات
دیدی ای دل که غم عشق دگر بار چه کرد ...چون بشد دلبر و با یار وفادار چه کرد ...
همونجا کنار حافظ روی زمین خوابش برد و سحر با شنیدن صدای اذان که از مسجد محل شنیده میشد ازخواب بلند شد .سعی میکرد به زندگی خودش ادامه بده .تصمیم گرفت تا به جز درسش یه کاری هم شروع کنه .اینور اونو به دوستاش سپرد تا براش کار پیدا کنن .
یکی از دوستاش که با واسطه تو یه نشریه آشنا داشت تو نست به عنوان ویراستار مشغول به کارش کنه .براش سخت بود .خب برای یه خانم که هم باید درس میخوند هم سرکار میرفت و یه دفه ای برنامه ی زندگیش عوض شده بود یکم سخت بود اما انگار اون مردلحظه های سخت شده بود .صبوری میکرد و خم به ابرو نمی آورد .با اینکه هم کار ویراستاری خیلی سخت بود هم درسای دانشگاه سنگین بودن .
بعضی روزا حتی فرصت نمیکرد ناهارش رو بخوره .همکاراش خیلی هواش داشتن به خصوص یکی از اونا .موقع ناهار که میشد و می فهمید اون هنوز ناهارش نخورده میومد و صداش میکرد .ناهارش براش می آورد و اونم دیگه مجبور میشد تا دست از کار بکشه و غذاش بخوره .
مثل مردا صبح میرفت شب خسته و کوفته برمیگشت .
اما یه مدت که گذشت احساس کرد روحش آروم تر شده .فشار کارو تلاش باعث شده بود تا فشارهای روحیش رو راحت تر کنترل کنه .
اما از اون خواستگار .جواب آخرش رو به مادرش داد .رفت سراغ خودش بهش گفت : شما مثل برادر برای من بودین من نمی تونم به بر ادرم هیچ احساسی بیشتر از این داشته باشم .بهتره شما به زندگی خودتون ادامه بدین .انشالله حتما با یکی دیگه خوشبخترین ...و اون پسر که دلش شکسته بود سرش انداخت پایین و گفت باشه ولی ...ولی ...دیگه ادامه نداد ...رفت
بعدا مادرش به یکی از خانمای همسایه گفته بود که پسرش خیلی دلشکسته اومده بوده خونه و اولش هیچی نگفته ولی بعد به مادرش گفته که من ازش نمیگذرم و ایشالا هیچوقت خوشبخت نشه ...
اون خانم هم که نامردی نکرده بود اومده بود همه چیز و گذاشته بود کف دست مادرش و بعدشم گفته بود آخه چرا جواب رد دادین اون که مشکلی نداشت .مادر هم که نمی دونست چی باید بگه یه جوری جم و جورش کرده بودو اومده بود ...
.
.
.